پشت سر فریبگاه فتنه خیز كوفه است و پیش رو شهر شوم شام. كاش كوفه، نقطه ختم مصیبت بود. كاش شهری به نام شام در عالم نبود.
کاروان حسینی به شام نزدیک میشود. چهار ساعت، این كاروان خسته و مجروح و ستم كشیده را بر دروازه جیران نگاه میدارند تا شهر را برای جشن این پیروزی بزرگ مهیا كنند. به نحوی كه دروازه از این پس به خاطر این معطلی چند ساعته، دروازه ساعات نام میگیرد.
پیش از رسیدن به شام، تو خودت را به شمر میرسانی و میگویی: "نگاه نامحرمان، دختران و زنان آل الله را آزار میدهد. ما را از دروازهای وارد شام كن كه خلوتتر باشد و چشمهای كمتری نگران كاروان شود."
شمر پوزخندی میزند و میگوید: "عجب! نگاهها آزارتان میدهد. پس از شلوغترین دروازه شهر وارد میشویم؛ جیران!"
و برای اینكه دلت را بیشتر بسوزاند، اضافه میكند: "یك خاصیت دیگر هم این دروازه دارد. فاصلهاش با دارالاماره بیشتر است و مردم بیشتری در شهر میتوانند تماشایتان كنند."
كاروان در پشت دروازه ایستاده است كه زنی پرس و جو كنان خودش را به تو میرساند، پسر جوانی كه همراه اوست، به تو سلام میكند و میگوید: "من اسمم زینبه است. آمدهام بپرسم كه شما كیستید و در كدام جنگ اسیر شده اید."
تو سؤال میكنی: "خانم شما كیست؟" كنیز میگوید: "حمیده از طایفه بنی هاشم، آن جوان هم پسر او سعد است "
تو میگویی: "حمیده را میشناسم. سلام مرا به او برسان و بگو من زینبم، دختر علی بن ابیطالب. بگو كه...
پیش از آنكه كلام تو به پایان برسد، كنیز از شنیدن خبر، بی هوش بر زمین میافتد. و جوان را میبینی كه گریان و بر سر زنان میگریزد. به زحمت از مركب فرود میآیی و سر كنیز را به دامن میگیری. كنیز انگار سالهاست كه مرده است.
صدای فریاد و شیون، تو جهت را جلب میكند. زنی را میبینی، با سر و پای برهنه كه افتان و خیزان پیش میآید،
نزدیكتر كه میآید، میبینی حمیده است. سر كنیز را زمین میگذاری و به استقبال او میشتابی. برای اینكه زن را در بغل بگیری و تسلا دهی، آغوش میگشایی، اما زن پیش از آنكه آغوش تو را درك كند صیحهای میكشد و بر روی پاهایت میافتد. مینشینی و سر و شانههایش را بلند میكنی، اما درمی یابی كه هم الان روح از بدنش مفارقت كرده است، اگر چه چشمهای اشكبارش به تو خیره مانده است. مأموران، حتی مجال گریستن بر سر جنازه را به تو نمیدهند.
شیعه پاكدلی كه قدری از این حرفها را میفهمد و از مشاهده این وضع، حیرت كرده است، مراقب و هراسناك، خودش را به تو میرساند و میگوید: "قصه از چه قرار است؟ شما كه از چنان منزلتی برخوردارید، به چنین ذلتی چرا تن داده اید؟ چرا خدا به چنین حال و روزی برای شما رضایت داده است؟!"
تو به او میگویی: "به آسمان نگاه كن!" نگاه میكند و تو پردهای از پردهها را برایش كنار میزنی. در آسمان تا چشم كار میكند، لشكر و سپاه و عِدّه و عُدّه است كه همه چشم انتظار یك اشارت صف كشیدهاند. غلغلهای است در آسمان و لشگری به حجم جهان، داوطلب یاوری شما خاندان، گشتهاند. مرد، مبهوت این جلال و شكوه و عظمت، زانو میزند و تو پرده میاندازی.